زندگی سبز
از همه چیز
یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 10:44 ::  نويسنده : مهدی .ص       

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام

صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من

جمعه ی  سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد

حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

 

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد

فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند

آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند

آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

 

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد

کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت

کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

 

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد

خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار

خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

 

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز

خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

 

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی

تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی

وقتی تو رفته‌ای از این خانه

وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد

وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

 



یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 10:41 ::  نويسنده : مهدی .ص       

تو گفتی که پرنده ها را دوست داری

اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی ها را دوست داری

اما تو آن ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل ها را دوست داری

و تو آن ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن.

 



یک شنبه 7 دی 1393برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : مهدی .ص       

باید باور کنیم

تنهایی

تلخ‌ترین بلای بودن نیست،

چیزهای بدتری هم هست،

روزهای خسته‌ای

که در خلوت خانه پیر می‌شوی...

و سال‌هایی

که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.

تازه

تازه پی می‌بریم

که تنهایی

تلخ‌ترین بلای بودن نیست،

چیزهای بدتری هم هست:

دیر آمدن!

دیر آمدن!



چهار شنبه 19 آذر 1393برچسب:, :: 10:26 ::  نويسنده : مهدی .ص       

به راستی
آیا آنچه در شریان های تو جریان دارد
خون است
یا عسل ؟. . . . . . آن گاه که با شهوت نوشتن برای تو
مشتعل می شوم
مرکب در میان دوات می جوشد
چون دیگی بر اجاق
و قلم در دستم
به مشعلی بدل می گردد
سپیده دم مرا آواز می دهد :
نزدیک می آیم
و چهره ام را می بینم
در آب زلال دریاچه
و خوب خیره می شوم
آن گاه
چهره ی تو را می بینم



دو شنبه 17 آذر 1393برچسب:, :: 21:55 ::  نويسنده : مهدی .ص       

همیشه تو مرا یاد آسمان
آسمان مرا یاد بادبادک
بادبادک مرا یاد روزی می اندازد
که رفتی و دیگر برنگشتی



دو شنبه 17 آذر 1393برچسب:, :: 21:52 ::  نويسنده : مهدی .ص       

می شنوی
همه ی این عروسک ها برای بازی من دست می زنند
می بینی چقدر زیبا تکان می خورد
صحنه از لبخند عرو سک ها
و دل من از تکان پرده ای که هرگز کنار نمی رود
پشت پرده
فقط بغضم را می شکنم و تو
پشت کودکی هایم ترک خورده ای!



دو شنبه 17 آذر 1393برچسب:, :: 21:47 ::  نويسنده : مهدی .ص       

هوای کوچه
چه خاکستری است
زنگ خانه
کدر و
همیشه خاموش
است
می خواهم
دوباره به تو
رو بیاورم
می دانم
مشکل است
در خانه
نه نان دارم
نه دلیلی
برای زنده ماندن دارم
بر روی کاغذ های کاهی
از عشق
از تو
حرف زدن
کاری عبث است
پرده های اتاقم
روز به روز
سیاه تر می شود
چه کسی
می خواهد
در سکوت
ساز بنوازد
هیچ کس نمی داند
می خواهم
دوباره به تو
رو بیاورم



دو شنبه 17 آذر 1393برچسب:, :: 21:42 ::  نويسنده : مهدی .ص       

فریاد می زنم


هرگاه که می خواهم زنده باشم
آن گاه که زندگی ترک می گویدم
به آن می چسبم
می گویم زندگی
زود است رفتن دست گرمش در دستم
لبم کنار گوشش
نجوا می کنم
ای زندگی
زندگی گویی معشوقی ست
که می رود
از گردنش می آویزم
فریاد می زنم
ترکم کنی می میرم


دو شنبه 17 آذر 1393برچسب:, :: 21:38 ::  نويسنده : مهدی .ص       

آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره می روید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بال هایی از برگ در می آورد
و در آب می افتد
با جوی ها می درخشد
و غوطه ور در آب
برق می زندخواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانه ی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم می رقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشم هایم مثل ستاره ها می درخشند
و چرا لبهایم از صبح روشن ترند
می خواستم این عشق را تکه تکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دست هایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم می پرسند که من زندانی کیستم



دو شنبه 17 آذر 1393برچسب:, :: 21:34 ::  نويسنده : مهدی .ص       

خسته ام
و آن درد کهنه
روح ام را آزرده است
چونان رودخانه ای که ناگاه طغیان می کند
و آب بند را می شکند
و هر آن چه در راه است را ویران می کند
هم چون کشتی شکسته ام
که جز بادبانی سفید هیچ از آن برجای نمانده است
از قلب شکسته ام نوایی جز درد و اندوه به گوش نمی رسد



 
درباره وبلاگ

خسته ام از شب و از شاید باد و شاید این پاییز و باران زمستانش و یا گریه ی پرنده ای در بیشه زار که روزگار رفته و دردهایش را به یاد آورده است غرق در افکارم احساس می کنم که دست های ژوئن پیر خسته قلب ام را از فروپاشی باز می دارد تا به زندگی ادامه دهم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان زندگی سبز و آدرس mehdisafazade.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 15164
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1